مدتی هست که غم غربت دوباره گلوم رو فشار میده(با فضا و عاطفه ای متفاوت). من روستا به دنیا اومدم و بزغاله بزرگ کردم. گله بزغاله ها رو به چرا بردم و برای زمستونشون با دستای خودم از دامنه کوه علف چیدم. وقتی اومدیم شهر من باز هم به متد خودم برای آزاد زندگی کردن ادامه میدادم(اگرچه مامانم همیشه نگران بود و اذیت میشد). بین بچه محلا گروهی داشتیم که تیله بازی میکردیم و بازیمون هم خیلی خوب بود. میرفتیم محله های دیگه و با یه گونی تیله که تو مسابقات بین محله ای برده بودیم برمیگشتیم خونه و این بهشت بود. وقتی برای شروع وکالت رفتم تهران، دوباره نیاز داشتم که آزاد زندگی کنم ولی این دفعه یه حسی که قبلا تجربه نکرده بودم محدودم میکرد. من قبلا با آدمایی زندگی کرده بودم که همه شون ساده و صاف بودن. تو شهری که مردمش اگر در خونه شون رو هم باز میذاشتن و میرفتن بیرون، نگران این نبودن که دزد بزنه به خونه شون! اما تهران -به اقتضای شغلم- منو با آدمای بدش هم آشنا کرد. یه حس غربت توام با بی پناهی داشتم. حس عدم امنیتی که از زرنگی ها و دو رنگی های آدما میومد. کم کم آدمای امن خودمو پیدا کردم و به گروهشون اضافه شدم. بچه های بیان که با هم بیرون میرفتیم و تمام مسیر کلکچال رو با همدیگه گز میکردیم بسیار آدمای امنی بودن برام. محمد، مهدی، عارفه، حریر، سارا، سارا، راحله، خورشید، امین و و و. تو این جمع واقعا احساس امنیت میکردم و لازم نبود ادایی دربیارم. حتی برای وقت گذروندن تو این جمع وقتایی که قرارهای کوهپیمایی رو خواب میموندم یا دیر میرسیدم، بز کوهی وار از کوه میرفتم بالا که به بچه ها برسم. بچه هایی که هر کدومشون کوهی از غم و گرفتاری و مشکلات داشتن ولی دور هم خوش بودیم . حالا سالها از اون دوران گذشته و من دوباره همون حس رو تجربه میکنم . حس غربتی که این بار با افراد غیر همزبون تجربه میشه. همیشه وقتی از غربت صحبت میکردم میگفتم برای من که دهاتی ام و بوی دیوار کاهگلی ، پهن گوسفند ، پر مرغ و آتیش تنور هنوز تو جمجمه ام میچرخه، غربت غربته، چه تهران چه بیرون از ایران. اما این طور نیست. غربت با غربت فرق میکنه...
====================================
+ پسر داشتن خیلی خوبه
++ اگر جایی از بانوی وجیهه با کمالات -لارا فابین- موزیکی دیدید، حتما پلی کنید و لذتش رو ببرید.