امروز هفت روزشه...
مدتیست که ذهنم را نمیتوانم مرتب کنم!
یکی از بدیهای وکالت این است که حجم انبوهی از بدبختی و مشکلات و فلاکت دیگران، به صورت روزانه به مغزت سرازیر میشود. از همه بدتر آن بخشی است که تو لحظات بد زندگی دوستانت را میبینی و به آنها مشورت میدهی که چگونه از آن مخمصه خارج شوند! چهره تکیده دوستانت در بزنگاه درماندگیشان از جلوی چشم کنار نمیرود!
خلاصه، مدتیست که ذهنم را نمیتوانم مرتب کنم!
[میرسم به شعبه دادگاه و مینشینم برای مطالعه پرونده. چوپانی را اغفال کرده اند که بیا مواد مخدر(شیشه) را ببلع و با خودت به ترکیه ببر و آنجا دفع کن و دستمزدت را بگیر! چوپان هم که سفر هوایی به استانبول وسوسه اش کرده، یک کیلوگرم شیشه را در چند مرحله میبلعد و کلی داروی پیشگیری از دفع نیز میخورد و به فرودگاه میرود. دستگاه ایکس ری فی الفور بسته های مرتب را در معده چوپان تشخیص میدهد و تمام! حبس ابد! ]
بله؛ مدتیست که ذهنم را نمیتوانم مرتب کنم.
زیاد غذا میخورم و این باعث شده که هر که یک سال مرا ندیده در اولین نگاه متوجه افزایش حجمم بشود. وقت ورزش کردن ندارم و بعید نیست که بتوانم ده سال بعد در رقابت با مرحوم مارادونا، شکمی حجیم تر از آن بزرگمرد ارائه کنم و پیروز شوم. (اگرچه رقابت با اموات خیلی افتخاری هم ندارد.)
حالا دیگر میدانید مدتیست که ذهنم را نمیتوانم مرتب کنم!
-حوصله نداشتم علائم نگارشی را رعایت و متن را ویراست کنم. جهت جویا شدن علت به سطر بالا رجوع شود.
+ اگر هنوز بیان را باز میکنید، لطفا اعلام حضور کنید!
پسر دار شدم.
پسری که پدرش من باشم، دهنش سرویسه! :)))
حتی آدرس اینجا را هم گم کرده بودم . وقتی دوباره بعد از مدتها فایرفاکس نصب کردم و اطلاعات را سینک کرد، بلاگ آمد روی صفحه اول. مقداری زمان برد تا بتوانم نام کاربری ام را پیدا کنم. دلم تنگ شده بود، برف را از روی شانه آدم برفی تکاندم...